دوره گردی پیر بود كه كارش فروختن پارچه بود و بین شهر و روستاها پارچه ها را برای فروش می برد و می آورد، و چون وضع مالی خوبی نداشت، نمی توانست خر یا اسبی برای مسافت طولانی بین شهر و روستا بخرد.
یك روز كه مرد پارچه فروش از سنگینی بار خسته شده بود و مسیر طولانی ایی را آمده بود، اسب سواری را دید، و به اسب سوار گفت: اگر ممكنه تا آبادی بعدی این بار سنگین رو با خودت بیار، چون مسیر ما یكی است. ...