مردم شهر فكر میكردند توی شهرشان یك جادوگر بدجنس زندگی میكند؛ جایی در جنگل، همان نزدیكیها... .
مردم هم از ترس جادوگر، نوزادانشان را در جنگل رها میكردند تا جادوگر دست از سرشان بردارد، ولی او اصلاً بدجنس نبود. او نوزادان را برمیداشت و از آنها نگهداری میكرد و به آنها غذا میداد، ولی غذای او ...