دهقانی توی گاری اش پر از پنبه بود ولی یكدفعه یك تكه از پنبه كه به شكل آدمك بود از روی گاری افتاد. آدمك پنبه ایی دنبال گاری دوید، اما به گاری نرسید و از خستگی روی سنگی نشست.
آدمك پنبه ایی موجود عجیبی را دید و از او پرسید تو چه جور حیوانی هستی؟ موجود روی درخت گفت من آفتاب پرست هستم. آفتاب پرست چند بار رنگش عوض شد و آدمك پنبه ایی یاد گرفت كه افتاب پرست برای شكار و برای ...