پرندهای از روی بام پرید و زنی را دید كه داشت با آبیخ صورت بچهاش را میشست.
پرنده دلش گرفت، اما پر زد و گذشت. او چیزهای دیگری هم دید و بازهم دلش گرفت، اما بازهم گذشت و رفت. پرنده به شهر و به قصر پادشاه رسید... . *** این داستان زیبا، یه افسانهی قدیمیه كه نویسنده، اون ...