مینا كوچولو با مادرش برای خرید می رفتند كه چشم مینا به اسباب بازی و عروسك پارچه ایی سفیدی افتادو خیلی دلش می خواست كه مادرش آن را برای او بخرد.
مادر مینا به او گفت كه فعلا نمی تواند آن عروسك را بخرند. مینا كمی ناراحت شد. مادر برای مینا دفتر و مداد آورد و گفت دخترم عروسكی را كه دوست داری نقاشی كن و مادر با پارچه عروسكی برای او دوخت. داستان"قصه ...