شبنم كوچولو خانه خودشان را خیلی دوست داشت. هر روز صبح به پرنده ها دانه می داد و عصرها خانم های محله برای خواندن قران جمع می شدند.
یك روز پرنده ها برای خوردن آب و دانه به حیاط آنها نیامدند و بعد از ظهر هم خانم های محله خانه آنها جمع نشدند. شبنم خیلی ناراحت شد و فكر كرد كه خانه آنها دیگر بهترین خانه دنیا نیست. داستان"قشنگ ...