شب بود و پیشی كوچولو زیر یه پل كنار مامانش خوابیده بود. مامانش خوابِ خواب بود، ولی پیشی كوچولو خوابش نمیبُرد.
پیشی به پنجرههای یه ساختمان بزرگ نگاه میكرد و فكر میكرد. اون به یكی از پنجرههای روشن ساختمان روبهرو نگاه كرد و با خودش گفت: الان توی اون خونه یه پسر كوچولو بیداره و داره بازی میكنه. كاشكی منم ...