روباهی بود زبر و زرنگ با دم قشنگ. یك روزآقا روباهه ازجنگل بیرون آمد و به طرف مزرعه ای كه در آن جا بود رفت تا شكمی از عزا در بیاورد.
آقا روباهه رفت تا در گوشه ای از مزرعه به كلبه خاله پیرزن رسید. جلو در كلبه یك سنگ دانه قیمتی افتاده بود. روباه پیش خودش گفت: شاید یك روز به دردم بخورد پس آن را برداشت و در گوشه ای زیر خاك قایم كرد. ...