سعید خواهر و برادری نداشت و با پدر و مادرش زندگی می كرد البته مادر بزرگش هم با آنها بازی می كرد.
یك روزسعید كوچولو، گربه ایی را توی حیاط دید و از مادر بزرگش اجازه گرفت و برای بازی به حیاط رفت. گربه كوچولو پاهاش زخمی شده بود و سعید از پدرش اجازه گرفت كه گربه را تا خوب شدن پایش پیش خودش نگه دارد. ...