توی یه روستای كوچیك و سرسبز، «پَرگُل كوچولو» همراه پدر، مادر و مادربزرگش زندگی میكرد. یه شب پرگل از مادربزرگ خواست كه بِرَن توی حیاط و با هم ستارههای آسمون رو نگاه كنن. پرگل نمیدونست ستارهها روزا كجا میرن... .
كودكان با شنیدن این داستان یاد میگیرن كه ستارهها حتی در روز هم توی آسمون هستن، ولی روشنایی روز و نور خورشید، اجازه نمیدن كه اونا دیده بشن.