در زمان های خیلی قدیم پیرمردی بود كه كنار رودخانه ایی زندگی می كرد و هر روز از صبح تا شب كنار رودخونه می نشست تا چندتا ماهی بگیرد.
روزی مرغ ماهیگیری كنار پیرمرد نشست و به پیرمرد گفت: این ماهی را برای چه می خواهی؟ مرد گفت این ماهی را می فروشم و با پولش نان می خرم. مرغ ماهیخوار گفت كه من از این به بعد هرشب یك ماهی بزرگ برای تو ...