مادر یك دنیا لباس روی طناب انداخته بود و همه منتظر بودند كه خشك بشوند. كنار همه لباس ها یك تكه پارچه گل گلی كنار ملافه بزرگی بود.
پارچه خال خالی از ملافه پرسید تو چرا اینقدر بزرگی و ملافه به او گفت چون من خیلی مهم هستم. پارچه كوچولو خیلی دلش می خواست مهم باشد. به همین خاطر به باد گفت من را با خود ببر تا به جابی كه مهم باشم ...