زن فقیری در روستایی زندگی می كرد. او كارش توربافی بود.
پسرش تورها را به بازار می برد و می فروخت. یك روز پیرزن به پسر گفت كه امروز سعی كن این تور را با قیمت بیشتری بفروشی تا برای همسایه نان بخری چون به او نان بدهكاریم . ساعت ها گذشت اما كسی تور را نخرید ...