پادشاهی بود كه دختری زیبا داشت. این دختر هیچ كس را به همسری قبول نمی كرد چون رازی داشت كه كسی از آن خبر نداشت.
ملكه از كنیزِ دخترش علت ازدواج نكردن دختر را پرسید. كنیز به او گفت كه دخترتان به یك خدمتكار علاقمند است. ملكه خیلی ناراحت و نگران شد و تصمیم گرفت تا خدمتكار را از بین ببرد ...