پسری بود به نام نیما، نیما كلاس كاراته می رفت و خیلی به قهرمان ها علاقه داشت.
نیما یك روز در میان كلاس كاراته می رفت. یك روز مربی مهد كودك به مادر نیما گفت با شما كار دارم، نیما از خجالت سرش را به زیر انداخته بود. مربی به مادر نیما گفت كه او بر سر یك اسباب بازی با دوستش كتك ...