پگاه دختر خوبی بود ولی یك عادت زشت داشت و آن هم این بود كه دلش نمی خواست صبح ها صورتش را بشوید.
پگاه كوچولو یك روز صبح صدای چند بچه گربه را شنید و وقتی به زیر زمین رسید، دید چند بچه گربه كوچولو بدون مادرشان در حال بازی و ورجه ورجه كردن هستند. پگاه از پشت پنجره منتظر برگشت مادر بچه گربه ها ...