روزی روزگاری در سرزمینی پادشاهی ثروتمند زندگی می كرد. وقتی پادشاه به پیری رسید از این كه صورتش شكسته شده و موهایش در حال سفید شدن بود احساس ناراحتی می كرد.
پادشاه پسرهایش را صدا كرد تا كاری برایش انجام دهند. او پسر بزرگش را صدا زد و گفت: وقتی كوچك بودم شنیده بودم آینه ی سحرآمیزی وجود دارد كه هر كس خود را در آن ببیند جوان می شود. پسر قبول كرد و با ...