فصل تابستون بود و مریم كوچولو تازه كلاس اولش رو تموم كرده بود و از پدر و مادرش خواهش كرد كه او را پیش مادر بزرگش ببرند.
مادر بزرگ توی شهر دیگری زندگی می كرد. ظهر كه شد مادربزرگ به مریم گفت بیا كمی استراحت كن تا بعد از ظهر به پارك برویم. مریم كه نمی خواست بخوابد به حیاط رفت و با حشراتی كه توی باغچه بودند هم صحبت شد. ...