در ویترین یك مغازه، یك شانه ی كوچولوی قشنگ، منتظر نشسته بود.
یك روز یك پسر شیطان بلا كه شاگرد سلمانی بود از راه رسید شانه را خرید و رفت. شانه با خودش گفت: موهای این پسرك كه خیلی كوتاه است. پس چرا مرا خریده؟ شانه همین طور با خودش حرف می زد و پسرك هم می رفت ...