مادربزرگ كلاه قرمزی كه در ده دیگری زندگی می كرد مریض شده بود.
مادرش به او نان و روغن داد تا برای مادربزرگ ببرد. كلاه قرمزی با خوشحالی قبول كرد. سر راه به آقا گرگه برخورد كرد. آقا گرگه می خواست كلكی سوار كند تا كلاه قرمزی و مادربزرگش را بخورد ...