مامان خال خالی از صبح تا شب كفش می دوخت و بابای او هم كفش ها را در جنگل می فروخت.
خال خالی دوست داشت مثل مادرش كفش بدوزد. اما مامان خال خالی می گفت: تو هنوز كوچولویی و باید بازی كنی. ولی می توانی كنار من بنشینی و به دست های من نگاه كنی ...