سارا یك قلك سفالی داشت كه روی آن نقاشی كشیده بود.
سارا هر روز از پدرش پول توجیبی می گرفت. او پول هایش را خرج نمی كرد و در قلك می انداخت. سارا به پدربزرگش گفت كه می خواهد با پول های قلكش برای خودش عروسك بخرد. روزها گذشتند و قلك سارا پر شد. او به ...