غول گنده حوصله اش سر رفته بود.
غول، رفت و رفت تا به یك مزرعه رسید. سه تا بزغاله در مزرعه بودند. یكی از بزغاله ها خیلی ترسو بود. از شرشر آب، از سایه ی خودش، از تاریك و شب می ترسید. اما بزبزك اصلا از هیچ چیز نمی ترسید ...