در روزگاران دور مرد جوانی بود كه دست به هر كاری می زد با شكست روبه رو می شد و انگار این گرفتاری تمامی نداشت. مرد بساطی از «خنزرپنزری» به راه انداخته بود و گمان میكرد وسایل ضروری مردم را میفروشد و شب دست از پا درازتر، به خانه اش برمیگشت.
مرد جوان هر روز و هر شب به بخت بدش كه به خواب رفته یا مثل درختی خشكیده، لعنت می فرستاد. اما دست بر قضا در بازار مرد، با پیرمردی آشنا می شود كه به او می گوید هر انسانی یك بوته بخت دارد كه باید سبز ...