جشن تولد جناب مارماهی بود. مارماهی داشت شمع های ۱۲۰ سالگی اش را فوت می كرد كه صدای عرعر خری را در عمق دریا شنید.
هشت پا ترسید و كلی مركب سیاه در دریا پخش كرد و همه جا تیره و تار شد. همه با هم جشن تولد را ترك كردند و رفتند تا ببینند صدای عرعر از كجاست. آنها یك ماهی دیدند كه سرش، سر یك خر بود ...