«دِیوید هارتلی» به همراه خواهرش، زیلا، در دهكده ی میدوبای زندگی می كردند. دختر خاله شان، ژوزِفین، نیز در همسایگی آنها زندگی می كرد. بعدازظهر یك روز زمستانی دیوید به دیدار دختر خاله اش رفت...
او مدت ها بود كه منتظر جواب خواستگاری از ژوزفین بود، اما ژوزفین همیشه به او پاسخ منفی می داد. آن روز دیوید برای مقدمه شعری خواند و دوباره درخواستش را مطرح كرد؛ اما این بار نیز با برخورد تند ژوزفین ...