پیرزن و پیرمردی بودند كه بچه نداشتند. آنها خیلی بچه دوست داشتند.
آنها همیشه به فكر و خیال بچه بودند. پیرمرد دوست داشت بچه اش برایش سر مزرعه غذا ببرد و كمكش كند. پیرمرد به مزرعه رفت و پیرزن مشغول پختن آش نخود شد. یكدفعه یك نخود از توی ظرف بیرون پرید و به پیرزن ...