گیلی گیلی خیلی ترسو بود.
مادرش یك روز صبح او را از خواب بیدار كرد تا به جنگل برود. گیلی گیلی ناگهان صدایی شنید. او صدای موش را شنید و ترسید. او فكر كرد موش می خواهد او را بخورد. او از زنبور و كلاغ هم می ترسید ...