یك روز كه مادر نرگس خوابیده بود، نرگس به اتاقش آمد تا با عروسك هایش بازی كند.
عروسك های نرگس به او گفتند: تو كه روزه كله گنجشكی بود و روزه ات را خوردی. از صبح تا حالا هم داری با ما بازی می كنی. ما خسته ایم و می خواهیم استراحت كنیم. اما نرگس گفت: ولی من دلم می خواهد بازی كنم ...