هیچ كس در شهر غول غولی ها تمیز نبود. همه جا پر از زباله بود.
یكی زباله هایش را توی آب می ریخت. یكی آشغال هایش را دم در می ریخت. آقای غول غولی دیگر از دست مردم خسته شده بود. او به خانم غول غولی گفت: امشب می خواهم بروم و زباله های شهر را تمیز كنم تا به مردم ...