كفش صورتی توی انباری نشسته بود و غصه می خورد.
كفش صورتی یك روز صدایی شنید. كفش گفت: كی توی انباری هست؟ خانم موشه گفت: منم. خانم موشه. تازه به این انباری آمده ام. هوا سرد بود و خانوم موشه می خواست از انباری برود اما كفش صورتی نقشه ای كشید ...