بهار بود و پدر تصمیم گرفته بود همه با هم به روستای پدربزرگ بروند.
مادر اسباب سفر را آماده كرد. آنها سوار ماشین شدند و راه افتادند. علی كوچولو شیشه ی ماشین را پایین كشید و دستش را از شیشه بیرون برد ...