زمستان بود و همه جا سرد سرد بود.
علی كوچولو صبح كفشش را پوشید و رفت تا بازی كند اما دید كه همه جا سفید مثل پنبه شده است. علی كوچولو خیلی خوشحال شده بود. او دوست داشت تا جای پایش را روی برف ها بگذارد. اما برف ها توی جورابش رفته ...