عید نزدیك بود و تارا كوچولو منتظر بود.
تارا با پدر و مادرش به بازار برای خرید عید رفته بودند كه به غرفه ی احسان و نیكوكاری رسیدند. تارا از پدرش درباره نیكوكاری سوال كرد ...