زن و مرد پیر و فقیری زندگی می كردند. پیرمرد هیزم می فروخت و زندگی اش را می گذراند.
روزی پیرمرد در وسط جنگل به درخت سپیداری رسید و خواست درخت را قطع كند. اما درخت به صدا درآمد و گفت: ای پیرمرد! مرا قطع نكن من هم هر آرزویی كه داری برآورده می كنم. اما پیرمرد ترسید و فرار كرد ...