پیرمرد خاركن خارها را به شهر می برد و می فروخت.
یك روز خاركن از چاه خانه اش صدایی شنید. مردی در چاه افتاده بود و كمك می خواست. پیرمرد طنابی انداخت و مرد را بیرون آورد. بعد هم یك مار و طوطی و موش را از چاه بیرون آورد و از آنها نگهداری كرد ...