زن غریبه ای در پارك منتظر بچه ها بود.
پاییز بود. آفتاب داشت می تابید اما ریحانه هنوز خوابیده بود. او یك ساعت وقت داشت تا به پارك برود و با مریم بازی كند. اما یك زن غریبه از راه رسید و می خواست با آنها دوست شود ...