آقای مدیر كه از شهر برگشت، شب شده بود. داشت می خوابید كه كسی با وحشت او را صدا زد.
گل طلا با فانوسی در دست، وحشت زده اقای مدیر را صدا می زد: آقای مدیر! آقای مدیر! تو رو خدا. بابام رفته دریا برنگشته ... آقای مدیر از جوانان ده خواست تا به ساحل بروند و آتش روشن كنند. مردم روستای ...