علی كوچولویی بود كه خوابش نمی برد. علی كوچولو از هر صدایی كه می شنید می ترسید. هر چه از شب می گذشت ترس علی هم بیشتر می شد. تا اینكه ناگهان فریادی زد و بالش را روی صورتش كشید. مادرش صدای فریادش را شنید و سریع خودش را به اتاق علی رساند....
كودكان با شنیدن این داستان می آموزند كه تاریكی ترسی ندارد و هر آنچه در روشنایی می بینند در تاریكی هم، همان است.