پدر خانواده، كشاورز بود و چندان ثروتی نداشت.او دختری داشت به نام گلنار
گلنار، دختر زرنگی بود و بیشتر كارهای خانه را انجام می داد. روزی مرادخان كه پیرمردی بداخلاق و طمعكار بود از راه رسید تا طلبش را از خانواده بگیرد. دختر نگران شده بود. گلنار كمی دورتر پشت درخت ایستاد ...