در سبزه زار بزرگی حیوانات و پرندگان زیادی زندگی می كردند. دو زاغ كه بالای درخت نشسته بودند دیدند كه صیادی آمد و دام برپا كرد تا پرندگان را شكار كند.
زاغ ها با دیدن صیادها نگران شدند. اما صیاد كار خودش را می كرد. او پایین درخت تورش را پهن كرد. زاغ سیاه به زاغ خاكستری گفت كه باید ساكت شویم وگرنه صیاد ما را با سنگ می زند. صیاد هم آنها را دید و ...