حسنی یك روز به كوه رفت، همراه یك گروه رفت یك چیزه دراز، شكل طناب، با كِش و فِش، در پیچ و تاب از پشت سنگ، در اومد و فِش و فِش و فِش، صدا می كرد چشاش روی سرش بود، این ور و اون ورش بود از دهنش دود می اومد، آسمون و سیاه می كرد...
حسنی یك روز به كوه رفت، همراه یك گروه رفت یك چیزه دراز، شكل طناب، با كِش و فِش، در پیچ و تاب از پشت سنگ، در اومد و فِش و فِش و فِش، صدا می كرد چشاش روی سرش بود، این ور و اون ورش بود از دهنش ...