جلد 4 آرچی در تاكسی پدرش نشسته است. رگه های رنگی در آسمان پیدا و گم می شوند.
آرچی خیلی ترسید است. او حالت تهوع گرفته است. تاكسی پدر سه بار سر و ته می شود. آنها وارد كرمچاله می شوند. پدر آرچی با لبخند به آرچی می گوید: وقتی تو به دنیا آمدی پدربزرگت گفت كه تو نقشه خوان خوبی ...