روزی موش كوچك و مغروری در گوشه ای از جنگل زندگی می كرد. او هیچ اهمیتی به خطرهای اطرافش نمی داد. موش مغرور گاه گاهی پایش را به زمین می كوبید و گوشش را روی زمین می گذاشت تا بداند زمین به لرزه افتاده است یا نه. تا اینكه عموی عاقلش به او گفت...
این داستان با زبانی ساده و روان نتیجه انجام كارها از روی جهل و نادانی و غرور بی جا را برای كودكان به خوبی بیان می كند.