پرنده كوچولو خیلی از خودش خوشش می آمد.
از صبح تا شب كنار چشمه می نشست و به پر و بالش نگاه می كرد. یك روز عقابی از بالای سرش رد می شد كه پرنده فكری به سرش زد ...