تام پسر بچه ی بازیگوشی بود كه با خاله ی مجردش زندگی می كرد. خاله فیجی همیشه كلاه آهنی به سر می گذاشت. او به قدری بد صدا بود كه هرگاه آواز می خواند، درخت ها می لرزیدند و گل ها پژمرده می شدند...
این داستان به این موضوع اشاره دارد كه هرگز بزرگ ترها از روی بی حوصلگیِ خودشان، برای منع كردن كودكان از انجام كاری، آنها را نترسانند و به طور منطقی و با توجه به سن كودكان با آنها صحبت كرده و همراه ...