بیبی كه از راه رسید، آهسته من را بوسید خندیدم و او خندید، احوال من را پرسید او آمد و در دستش، یك بقچه ی كوچك داشت در بقچه ی خود بیبی، یك دانه عروسك داشت پراهن او مثل پیراهن بی بی بود هم چارقدش آبی هم دامنش آبی بود
بیبی كه رسید از راه، آهسته من را بوسید خندیدم و او خندید، احوال من را پرسید او آمد و در دستش، یك بقچه ی كوچك داشت در بقچه ی خود بیبی، یك دانه عروسك داشت پیراهن او مثل پیراهن بی بی بود ...