زهرا كوچولو با پدربزرگش به خوبی و خوشی زندگی می كردند. زهرا خیلی بلوط دوست داشت.
یك روز كه زهرا با پدربزرگش به جنگل رفته بود تا هیزم جمع كند، یك زرافه دید كه كنار یك زرافه ی كوچولو خوابیده بود. زهرا برای زرافه كمی آب آورد و پدربزرگ هم زخم زرافه را بست. زرافه هم در عوض از او ...