یك فروشنده در دكان خود, یك طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی, مثل آدم ها حرف می زد و زبان انسان ها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتری ها شوخی می كرد و آنها را می خنداند. و بازار فروشنده را گرم می كرد.
یك روز از یك فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشة روغن خورد. شیشه افتاد و شكست و روغن ها ریخت. وقتی فروشنده آمد, دید كه روغن ها ریخته و دكان چرب و كثیف شده است. فهمید كه كار طوطی است. چوب برداشت ...