یه هیزم شكن پیر بود كه با زنش تو یه كلبه محقرانه به سختی زندگی می كردند. روز ها پیرمرد می رفت تو جنگل هیزم جمع می كرد و پیرزن به كارهای توی خونه می رسید .
اما با گذر زمان روز به روز پیرمرد پیرتر و ناتوان تر شد و دیگه نمی توانست هیزم به اندازه كافی جمع كند كه حتی شكمشان راهم سیر كند. از قضا یك روز ببری از میان جنگل به پیرمرد حمله كرد وپیرمرد رو زیر ...